donderdag, oktober 19, 2006
خسته ام خيلي خسته ام دوست داشتم ميخوابيدم ولي نميشه چون چشمم رو نميتونم ببندم اگه ببندم تازه مغزم به کار ميوفته و از روزي که يادم هست عين پرده سينما جلو چشمم مياد دقيقا عين فيلم و چراها و اگرها شروع ميشه و بايد واسه همه اين سئوال ها جواب پيدا کنم يک دفعه به خودم ميام ميبينم صبح شده و من هنوز جواب اين سئوال ها رو پيدا نكردم ولي ديگه واسه جواب دادن خيلي ديره چون بايد برم ولي هنوز يک ذره وقت هست تو مسيري که مي خوام برم سر کار ميتونم جواب پيدا کنم ميام بيرون از خونه هواهنوز تاريکه ماه رو ميبينم بازم يک سئوال به سئوال ها ديگه اضافه ميشه پس کي روز ميشه! همين جوري که راه ميرم احساس ميکنم که هوا سرده و سئوال ديگه اي!! جدي جدي زمستون اومده, به راهم ادامه ميدم ماشينها از كنارم ويراژ ميرن ولي من فقط صداشو ميشنوم چون دارم قدمهام رو ميشمورم که بتونم لاقل به يکي از هزاران هزار سئوالم جواب بدم که از خونه تا ايستگاه اتوبوس چند قدمه
AVID