vrijdag, oktober 13, 2006
امروز سر کار نرفتم واقعا خوب خوابيدم, ولي ساعت ۴۵: ۶ مبايلم که اتوماتيك سر ساعت زنگ ميزنه زنگ زد و از خواب بيدار شدم و به خودم فحش دادم .ديروز سر کار ساعت۱۱ خيلي خوابم ميومد کيفمو گذشته بودم زيره سرم ۱ شالگردن هم روش اندخته بودم و واسه خودم چشممو بسته بودم که ۱ دفعه ۱ کي از همکارام که در حال حاضر که ريسم نيست ايشون ريسه من هستن آمدن قسمت ما ديد که من اينجوري خوابيدم اومد پيشم گفت آويد حالت خوبه گفتم آره خوبم و بعدش رفت چند دقيقه اي نگذشته بود که باز اومد و گفت آويد بيا دفترم مي خوام باهات حرف بزنم من هم گفتم باشه رفتم تو دفترش نشستم گفت چي شده بد از اون دو هفته اي که مريض بودي( بنده مسافرت رفته بودم با قطار ميدونيد که چي شده) خيلي ناراحتي خيلي عوض شدي همش خسته اي گفتم مشکل دارم خلاصه مشکلمو بهش گفتم البته با ۱ عالمه دروغ گرچه بيشترش راست بود ولي لابه لاش ۱دروغي هم مي گفتم و همراه با حرف زدن گريه امانم نمي داد خلاصه بد از گفتن حرفام گفت برو خونه فردا هم نيا گفتم برم خونه کاري ندارم و اينجا سرم گرمه گفت باشه بد از اين که از سر کار اومدم خونه بهش۱ ايميل زدم که من فردا نميام و امروز صبح هم بهش زنگ زدم و گفتم که نمايم خيلي توصيه کرد برم پيش دكتر. پيش خودم گفتم بابا اين قدر هم که اينا فکر ميکنن ناراحت نيستم فقط وضعيت خوابم به هم خورده خوب نميتونم بخوابم ولي خداي هنرپيشي خوبي هستم ...ديروز دوست پسرم داشت مثل هميشه زرت زرت ميکرد که من ميخوام تو خونه باشم ديگه با کسي رفت و آمد نکنم هنوز ۵دقيقه از حرفش نگذشته بود که دوستش زنگ زد و گفت فلان جا فلان ساعت من هم داشتم گوش ميدادم ديد داره ضايع ميشه گفت من حال ندارم دوستش هم گفت من اصلا تو رو نمفهمم خودت زنگ زدي گفتي بريم بيرون حالا اينجوري ميگي کلي ضايع و خراب شود من اصلا به رو خودم نياوردم وهمين سکوت من معني زيادي داشت....
AVID