zondag, oktober 08, 2006
آدم بايد خيلي نامرد باشه که بعد از چند سال و بعد از يک عالمه قول و قرار بزنه زيره همه چيز شايد هم مشکل رواني داره کسي که نميتونه تصميم بگيره کسي که از خودش اراده نداره به چه درد ادم ميخوره ميگن مردا قولشون قوله ولي من تجربه شخصيم ميگه اينها همش تو کتابهاس و قصهها .بهر حال زندگي پستي و بلندي داره ولي نميدونم چرا من اينقدر بد شانس هستم يعني اگه بخوام برم لب آب بايد با خودم شلنگ آب ببرم کار از آفتابه گذشته.ديروز بهم گفت که بايد باهات حرف نزنم خلاصه مثل روز واسم روشن بود که چي ميخواد بگه ولي با قول و قراري که آخرين دفعه (يعني هفته پيش که با قطار اونجا رفتم)بهم داده بود اصلا انتظار همچين حرفي رو نميدادم ولي باز بهانه باز گلايه اون هم بي دليل اولش گريم گرفت ولي بعدش گفتم حالا که همه چيز ميخواد تمام بشه همه چيز رو همه چيزي که تا قبلش بنا به دوست داشتن و بنا به اين که از من آزرده نشه و آينده اي که قرار بود با هم درست کنيم و مراعات مريضش نگفته بودم بگم لاقل حرف ناگفتي نمونده باشه در حالي که تلفن دستم بود رفتم تو توالت چون پنجره خونه باز بود ديگه عقلم نرسد که ببندمش که صدام نره بيرون خلاصه تو توالت شروع کردم به دادوبيداد که مگه من مسخره تو هستم و...زماني به خودم امدم که ديدم تن و بدنم داره ميلرزه و دارم با مشت به دست شويي توالت ميزنم ۱ذره مکث کردم صدام در نميامد لبم خشک شده بود به خاطره هيچ و پوچ بحث فايدي نداشت با آرامش گفتم کاري نداري و خداحافظ...اين آخرين حرفم بود ولي اون حرفاي که بايد ميزدم زدم و اون قده ي که خودم تو دلم ساخته بودم با نگفتن حرفام ترکوندم .آخه در ديزي بازه حيا گربه کجاست يعني اگه طرف مقابلت بفهمه دوستش داري بايد سواري هم بدي يا اين انکه اون هم دوستت بداره و بهت احترام بزاره نميدونم اين مرام و معرفت آقايون که ميگن کجاست يا اينکه همش حرف.....
AVID