<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d35513227\x26blogName\x3dAvid.Dar.Ghorbat\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://1951a.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3dnl_NL\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://1951a.blogspot.com/\x26vt\x3d-6327912545174489873', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>
donderdag, november 02, 2006




زندگي مثل جاده است جادي که انتها نداره جادهي که طولانيه نميدوني کي به آخرش ميرسي جادهي که هزارن هزار سختي و خطر داره من اول جاده هستم.هنوز منتظرم شك دارم ميترسم از همه مهمتر اگرها نميگذارن جاده رو طي کنم جادهي که دو راه داره جادهي که همين دو راه هزارن شرط داره زمان داره ميگذره من هنوز منتظرم راهه درست اين جاده رو من انتخاب نميکنم بلکه واسم انتخاب شده ولي کجا نميدونم شايد هم نه سر همون جا اولم بمونم خيلي سخته خيلي سخته ولي نميشه کاري کرد چرا نميتونم کاري کنم چرا اخه بايد سرنوشت واسم تصميم بگيره نه خود من

AVID

maandag, oktober 30, 2006

اومدم حالتو بپرسم خدا !!!! من که مثل تو بي معرفت نيستم هنوز يادم نرفتي گر چه کم کم داري يادم ميري کم کم اسمت هم داره از يادم ميره اگه از يادم بري نميدونم چي بايد صدات کنم گر چه مدت طولاني باهت قهرم ديگه هم صدات نميزنم چون مثل هميشه هم کر شدي هم کور شدي نميبيني نميشنوي ولي مهم نيست چون ديگه واسم عادي شده اگه باهت حرف ميزنم فقط و فقط واسه دل خوشي خودمه که الکي به خودم اميد بدم که به يادمي ولي ميدونم نيستي ميدونم اصلاً منو يادت نيست نه ميشناسي نه ميشنوي نه ميبيني نه هيچي خوبه نه که صدات نميزنم از دستم راحتي ديگه قبول کردم که وجود نداري ديگه باورم شده,خيلي دوست داشتم صدام رو ميشنيدي ولي فايدهاي نداره اين هم بدون اين آخرين باري که باهات حرف ميزنم ديگه هم حالتو نمي پرسم ميشم عين خودت ...

AVID

dinsdag, oktober 24, 2006

چرا وقتي بايد برينم تو دهنه طرف ريدنم نميگيره برم پيش کي شکايت کنم برم پيش کي حرف بزنم دلم مي خواد انقدر جيق بزنم که از واست جر بخورم تا شايد خدا صدامو بشنوه ولي نه بابا اون ککش هم نميگزه ميگه جر بخور تا جونت در بياد ولي کور خوندي جيق نميزنم تا کونت بسوزه

AVID

zaterdag, oktober 21, 2006

ديشب خواب ديدم رفتم پيش خدا باهاش شروع کردم به حرف زدن بهش گفتم خدا بيا مرد و مردنه با هم بشينيم حرف بزنيم ازش پرسيدم ثابت کن که وجود داري ثابت کن که خدا واقعي نه ساخته ذهنه بشر خدا گفت وجوده تو الان پيش من گفتم وجودي که بايد فقط در خواب باشه هيچي رو ثابت نميکنه چرا وقتي صدات ميزنيم و ازت کمک مي خوام نيستي گفت جهان گفتم کدوم جهان جهاني که داره رو به نابودي ميره جهاني که توش خون و خون ريزي هست اين جهان ظلمه بندگانه ظالم تو که به اسم تو دارن همه کاري ميکنن ثابت ميکنه و تو فقط شاهد هستي پس چرا چيزي نميگي مکس کرد خدا گفت اميد داشته باش گفتم اميد به اين که هر روزم جهنمي بد تر از روزه بديمه گفتم ميدني چي خوشحالم ميکنه گفت چي گفتم آزادي از زندونه تو که ديگه نخوام ازت کمک بخوام و صدات بزنم و هيچي نشنوم

AVID

vrijdag, oktober 20, 2006

زندگي يعني همين....هميشه چشم انتظار باشي که يک بار معجزه بشه که اصلاً نميشه موهام عين دندونم سفيد شد ولي معجزه اي نديدم پس کو اون خدا اون خداي که ميگن عادل چرا پس مارو نميبيني. خدا رحيم خدا رحمان...... چرا لطفه خدا مربوط به افراده خاص اونهاي که قدرت دارن اونهاي که پول دارن تو اين دنيا, پول و قدرت خداست که نه عادله نه رحيمه نه رحمانه و ادايي هم نداره .چرا خدا چرا آخه مگه چي کار کرديم که بايد تو حبس ابد تو و زير شکنجه هاي هر روز تو باشيم شکنجه اي که هر روز دردش رو بيشتر ميکني و حتي نميزاري فرياد بزنيم که مبدا آدم هاي ديگه بفهمن و نظرشون در مورد تو و القابي که فقط لقب و در واقعيت چيز ديگري است عوض بشه از بنده هات ميترسي تو که ميگن محتاج نيستي پس بزار حرف دلممون رو بزنيم اگه پرپرمون نميکني مثل جوانهاي ايراني که دارن پر پر ميشن چون حرف دلشون رو زدن و تو داري نگاه ميکني لامذهب کاري کن. با روح و روانمون بازي نکن شکنجمون نده حکم اعدام بده راحتمون کن تا کي ميخواي اينجوري سرب داغ بريزي تو تار و پودم ,نابودمون کن ثابت کن که ميتوني ثابت کن که خداي قدرتمندا هستي بگو که چشماتو بستي نميبيني بگو نمشنوي آه و ناله ها رو بگو که رنگ خون برات رنگه عادي شده بگو که دعا ونذر ونياز مادران ديگه تاثير نداره مادراني که وعده بهشت دادي بهشون ولي جگر گوشهاشون رو داري ازشون ميگيري هيچ مادري حاظر نيست ذره ذره آب شدن فرزندش رو ببيني پس کاري کن اين دنيا واسشون بهشت بشه

AVID

donderdag, oktober 19, 2006

خسته ام خيلي خسته ام دوست داشتم ميخوابيدم ولي نميشه چون چشمم رو نميتونم ببندم اگه ببندم تازه مغزم به کار ميوفته و از روزي که يادم هست عين پرده سينما جلو چشمم مياد دقيقا عين فيلم و چراها و اگرها شروع ميشه و بايد واسه همه اين سئوال ها جواب پيدا کنم يک دفعه به خودم ميام ميبينم صبح شده و من هنوز جواب اين سئوال ها رو پيدا نكردم ولي ديگه واسه جواب دادن خيلي ديره چون بايد برم ولي هنوز يک ذره وقت هست تو مسيري که مي خوام برم سر کار ميتونم جواب پيدا کنم ميام بيرون از خونه هواهنوز تاريکه ماه رو ميبينم بازم يک سئوال به سئوال ها ديگه اضافه ميشه پس کي روز ميشه! همين جوري که راه ميرم احساس ميکنم که هوا سرده و سئوال ديگه اي!! جدي جدي زمستون اومده, به راهم ادامه ميدم ماشينها از كنارم ويراژ ميرن ولي من فقط صداشو ميشنوم چون دارم قدمهام رو ميشمورم که بتونم لاقل به يکي از هزاران هزار سئوالم جواب بدم که از خونه تا ايستگاه اتوبوس چند قدمه

AVID

woensdag, oktober 18, 2006

آدم تو زندون ميدونه زندوني و ميدونه هيچ کاري نميتونه بکنه و منتظره که يک روزي آزاد بشه تا بتونه آزاد زندگي کنه و هر کاري که قبلا تو زندون نميتونسته بکنه انجام بده و يا برگرده پيش خانوادش ولي اينجا همه آزادن, ميدونن که توي زندون نيستن ولي هيچ کاري نميتونن بکنن واسه هر چيزي شرط و شروط و اگرها داره حتي نميتونن خودشون واسه خودشون تصميم بگيرن قانون واسشون تصميم ميگيره قانوني که دم از آزادي انسان ميزنه ولي اين قانون تبصره زياد داره و ماده اصلي اين قانون اين که خارجي انسان حساب نميشه. نميدوني کي از اين زندان رها ميشي. نه تاريخ آزادي داره نه حکم آزادي نه ملاقاتي نه قاضي نه وکيل همين جوري بالا تکليف هستي

AVID

dinsdag, oktober 17, 2006




امروز نشستم عکس احمد باطبي رو درست کردم ولي هنوز درسته درست نشده (با عرض معذرت)يعني۱ ذره اشکال داره ولي حتماً درستش ميکنم چون الان خونه فوتوشوپ ندارم بايد برم سر کار درستش کنم اين قدر اين مسئله رو من اثر گذاشت که مشکلاته خودم که در مقابلش هيچ هست يادم رفت واسه همين گفتم ۱ عکس جديد واسه احمدباطي درست کنم که بدونه ما هميشه به فکرش هستيم و اون ۱ قهرمان هست و ميماند

تقديم به احمد باطبي ***FOTO:AHMAD BATEBI***

AVID

maandag, oktober 16, 2006

امروز مثل هميشه سراغ وبلاگ دوستان رفتم در وبلاگ نيوشا رفتم و خبري جديد در مورده احمد باطبي خوندم که واقا واسم ناراحت کننده بود به همين دليل به منبع اين خبر رفتم و اونجا رو دقيق خوندم اي خمني دهنت سرويس که که با آمدنت همه رو بد بخت و آوره کردي به اون گنبده مقبرت ريدم كثافت زباله اون پولي که خرجه مقبرت کردي شکمه ده ها هزارن آدم بد بخت و بيچاره رو سير ميکنه لعنت بر خميني و امثال خميني که خونه مردم رو کردن تو شيشه و مردم هم از ترسه جونشون و خانوادشون کاري نميتونن بکنن ..

AVID

vrijdag, oktober 13, 2006

امروز سر کار نرفتم واقعا خوب خوابيدم, ولي ساعت ۴۵: ۶ مبايلم که اتوماتيك سر ساعت زنگ ميزنه زنگ زد و از خواب بيدار شدم و به خودم فحش دادم .ديروز سر کار ساعت۱۱ خيلي خوابم ميومد کيفمو گذشته بودم زيره سرم ۱ شالگردن هم روش اندخته بودم و واسه خودم چشممو بسته بودم که ۱ دفعه ۱ کي از همکارام که در حال حاضر که ريسم نيست ايشون ريسه من هستن آمدن قسمت ما ديد که من اينجوري خوابيدم اومد پيشم گفت آويد حالت خوبه گفتم آره خوبم و بعدش رفت چند دقيقه اي نگذشته بود که باز اومد و گفت آويد بيا دفترم مي خوام باهات حرف بزنم من هم گفتم باشه رفتم تو دفترش نشستم گفت چي شده بد از اون دو هفته اي که مريض بودي( بنده مسافرت رفته بودم با قطار ميدونيد که چي شده) خيلي ناراحتي خيلي عوض شدي همش خسته اي گفتم مشکل دارم خلاصه مشکلمو بهش گفتم البته با ۱ عالمه دروغ گرچه بيشترش راست بود ولي لابه لاش ۱دروغي هم مي گفتم و همراه با حرف زدن گريه امانم نمي داد خلاصه بد از گفتن حرفام گفت برو خونه فردا هم نيا گفتم برم خونه کاري ندارم و اينجا سرم گرمه گفت باشه بد از اين که از سر کار اومدم خونه بهش۱ ايميل زدم که من فردا نميام و امروز صبح هم بهش زنگ زدم و گفتم که نمايم خيلي توصيه کرد برم پيش دكتر. پيش خودم گفتم بابا اين قدر هم که اينا فکر ميکنن ناراحت نيستم فقط وضعيت خوابم به هم خورده خوب نميتونم بخوابم ولي خداي هنرپيشي خوبي هستم ...ديروز دوست پسرم داشت مثل هميشه زرت زرت ميکرد که من ميخوام تو خونه باشم ديگه با کسي رفت و آمد نکنم هنوز ۵دقيقه از حرفش نگذشته بود که دوستش زنگ زد و گفت فلان جا فلان ساعت من هم داشتم گوش ميدادم ديد داره ضايع ميشه گفت من حال ندارم دوستش هم گفت من اصلا تو رو نمفهمم خودت زنگ زدي گفتي بريم بيرون حالا اينجوري ميگي کلي ضايع و خراب شود من اصلا به رو خودم نياوردم وهمين سکوت من معني زيادي داشت....

AVID

woensdag, oktober 11, 2006

سلام مرسي از اين که به وبلاگ من آمدين و منو مورد لطفه خودتون قرار دادين امروز ۱ اتفاق خيلي خنده دار واسم افتاد گفتم بنويسم حتماً, که شما هم بخندين البته اگه خنده دار باشه به نظرتون .خيلي جالب بود وااااي مردم از خنده به خاطر حرکته خودم که عين ديوانها داد مي زدم امروز بد از اين که از سر کار اومدم گفتم زنگ بزنم خونمون و حال و احولي بپرسم خلاصه ۱ بار زنگ زدم بابام خونه بود گفت مادرت رفته بيرون مياد تا نيم يا۱ ساعت ديگه. خلاصه من ۱ ساعت ديگه دوباره زنگ زدم نميدونم۱ دفعه ديدم افتادم رو خط دو نفر که دارن با هم حرف ميزنن منم هي شروع کردم به داد زدن الووووو الوووو اونا هم به زباني که ۱ ذره واسم آشنا بود ولي ميدونستم فارسي نيست حرف ميزدن خلاصه من بد از داد و بيداد گفتم بابا فارسي بگين منم بفهمم خلاصه زن اولش فحش داد نميدونم چي گفت چون افغاني بودن و خيلي لهجه داشتن ديدم نه بابا داره اوضاع خراب ميشه گفتم اونجا ايران حالا خودم مرده بودم از خنده چون داشتم با تمام وجودم داد مي زدم مرده گفت نه گفتم من اشتباهي پرت شدم رو خط شما, شما راحت باشيد من گوش ميدم ولي اونا نفهميدن منظوره من چي. پيش خودم گفتم مردم آزار چه کار داري تازه از لهجه اونا من چيزي نميفهميدم خلاصه گفتم ميدونيد چي من مي خوام زنگ بزنم ايران اونجا کجاست مرده هي مي گفت اينجا ايران نيست زن هم ۱ چيزي مي گفت که نميفهميدم هي مي گفت موسکو ولي با ۱ لهجه خاص آخر فهميدم اونجا مسکو خلاصه معذرت خواستم همين که مي خواستم قطع کنم خانومه پرسيد شما کجايد گفتم من سويس هستم و شروع کرديم به احوال پرسي خوبين خوشين اونجا خوبه و از اين حرفا انگاري ۱۰۰ سال بود هم ديگه رو مي شناختيم ولي از همه جالب تر اين بود که من هنوز داشتم داد مي زدم با تمام وجود خلاصه بد از معذرت خواهي خداحافظي کردم و قطع کردم بعدش هم زنگ زدم واسه مادرم تعريف کردم.خدا کلي خنديدم بعد از مدتها...

AVID

zondag, oktober 08, 2006

آدم بايد خيلي نامرد باشه که بعد از چند سال و بعد از يک عالمه قول و قرار بزنه زيره همه چيز شايد هم مشکل رواني داره کسي که نميتونه تصميم بگيره کسي که از خودش اراده نداره به چه درد ادم ميخوره ميگن مردا قولشون قوله ولي من تجربه شخصيم ميگه اينها همش تو کتابهاس و قصهها .بهر حال زندگي پستي و بلندي داره ولي نميدونم چرا من اينقدر بد شانس هستم يعني اگه بخوام برم لب آب بايد با خودم شلنگ آب ببرم کار از آفتابه گذشته.ديروز بهم گفت که بايد باهات حرف نزنم خلاصه مثل روز واسم روشن بود که چي ميخواد بگه ولي با قول و قراري که آخرين دفعه (يعني هفته پيش که با قطار اونجا رفتم)بهم داده بود اصلا انتظار همچين حرفي رو نميدادم ولي باز بهانه باز گلايه اون هم بي دليل اولش گريم گرفت ولي بعدش گفتم حالا که همه چيز ميخواد تمام بشه همه چيز رو همه چيزي که تا قبلش بنا به دوست داشتن و بنا به اين که از من آزرده نشه و آينده اي که قرار بود با هم درست کنيم و مراعات مريضش نگفته بودم بگم لاقل حرف ناگفتي نمونده باشه در حالي که تلفن دستم بود رفتم تو توالت چون پنجره خونه باز بود ديگه عقلم نرسد که ببندمش که صدام نره بيرون خلاصه تو توالت شروع کردم به دادوبيداد که مگه من مسخره تو هستم و...زماني به خودم امدم که ديدم تن و بدنم داره ميلرزه و دارم با مشت به دست شويي توالت ميزنم ۱ذره مکث کردم صدام در نميامد لبم خشک شده بود به خاطره هيچ و پوچ بحث فايدي نداشت با آرامش گفتم کاري نداري و خداحافظ...اين آخرين حرفم بود ولي اون حرفاي که بايد ميزدم زدم و اون قده ي که خودم تو دلم ساخته بودم با نگفتن حرفام ترکوندم .آخه در ديزي بازه حيا گربه کجاست يعني اگه طرف مقابلت بفهمه دوستش داري بايد سواري هم بدي يا اين انکه اون هم دوستت بداره و بهت احترام بزاره نميدونم اين مرام و معرفت آقايون که ميگن کجاست يا اينکه همش حرف.....

AVID

zaterdag, oktober 07, 2006

سلام آمروز شنبه آست روزه تعطيلي مثلا, هنوز من کاري نکردم آها راستي يادمم نبود آصلا خوشي به من نيمده هميشه بايد حالگيري کنن هميشه ضد حال ميزن خوام باهات حرف بزنم آين بار ديگه مي خواي چي بگي نميدونم دوباره بهانه که فلان و بهمان آدم خيلي بايد پرو باشه هر چي لي لي به لا لاش ميزارم پرو تر ميشه من بدبخت رو بگو که تصميم گرفتم برم پيشش چون رابطمون در حاله آنفجار بود خلاصه بليط خريدم و ۱۳ساعت بعدش آونجا بودم واسه چئ يا واسه کي نميدونم بعدش هم دست از پا دراز تر برگشتم حالا با چه مصيبتي که ۱۳ساعت تو قطار باشي و از سرما مثل چيز حلاج بلرزي و بغل دستيت بو بده بماند

AVID

vrijdag, oktober 06, 2006

سلام ,توضيح مختصري در مورد اسم وبلاگ من.. 1951 مساوي هست با يکي از قوانين پناهندگي که در ساله 1999 شامل حال من شده.. خوشبختانه اين قانون 1951 تصويبي از ژنو ديروز منو خيلي خوشحال کرد و تصميم گرفتم. اسم اين وبلاگمو 1951 بزارم.... در اين وبلاگ خاطرت روزانه منو ميخونيد ...چه خوشحال کننده چه نارحت کننده ...شايد هم يه زماني كتاب منتشر کردم در مورد زندگيم ..که منو تبديل به فولاده آب ديده کرده ...فعلا خوابم ميآد ..بقيش رو فردا مينويسم ..آويد

AVID